جدول جو
جدول جو

معنی روان کرد - جستجوی لغت در جدول جو

روان کرد
(رَ کِ)
ملکوت چنانکه کی آباد بمعنی جبروت است. (از برهان قاطع). از لغات دساتیری است، در فرهنگ دساتیر آمده: روان گرد به کسر کاف فارسی، شهر روان که افلاک باشند و عالم ملکوت. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و رجوع به روان گرد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روان کاه
تصویر روان کاه
آنچه باعث افسردگی و آزردگی روح می شود، امری سخت و دشوار که روح را کسل و آزرده می سازد، کاهندۀ روان، روان فرسا، جان کاه، جان گزا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان کردن
تصویر روان کردن
روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، برای مثال ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی - لغتنامه - روان کردن)، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان کاو
تصویر روان کاو
متخصص در روانکاوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روغن زرد
تصویر روغن زرد
روغنی که از جوشاندن و صاف کردن کرۀ گاو یا گوسفند تهیه شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روانه کردن
تصویر روانه کردن
روانه ساختن، روان کردن، راهی کردن، گسیل کردن، فرستادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان شاد
تصویر روان شاد
شادروان، مرحوم. عنوانی احترام آمیز برای فرد درگذشته
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا نِ کَ رَ)
سفرۀ کرم. سفره ای که از روی بخشش و کرم گسترده شود. (یادداشت بخط مؤلف) :
تو مست خواب غفلتی و ازبرای تو
ایزد فکندخوان کرم در سپیده دم.
منوچهری.
، خانه ای که بر همه کس مفتوح و سفرۀ آن همه روزه گسترده باشد، خوان یغما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ گِ)
بمعنی شهر روان که افلاک باشند و عالم ملکوت، و گرد بمعنی شهر است. (آنندراج) (انجمن آرا). ملکوت. (ناظم الاطباء). رجوع به روان کردشود، قوت و توانایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ / یِ دَ)
فرستادن. گسیل داشتن. روانه کردن. ارسال کردن: اگر رسول فرستد حکم را مشاهده باشد. گفتند سخت صواب است روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344).
تا ز پیش پدر روان کردی
خون دل بر رخم روان کردی.
مسعودسعد.
روان کرد مرکب به میعادگاه
پذیره که دشمن کی آید ز راه.
نظامی.
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد.
نظامی.
یکی هفته به نوبتگاه خسرو
روان می کرد هر دم تحفه ای نو.
نظامی.
امروز یقین شد که تو محبوب خدایی
کز عالم غیب این همه دل با تو روان کرد.
سعدی.
رسولی هنرمند و عالم به طی
روان کرد و ده مرد همراه وی.
(بوستان).
ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
روان کرد و بنهاد کشتی بر آب.
(بوستان).
جوابی مختصر چنانچه مصلحت دید نوشت و روان کرد. (گلستان).
بر آب حرف غمش میزنم رقم شب وروز
به دوست نامه روان میکنم بدین دستور.
واله هروی (از آنندراج).
از مژه کردم روان بروفتن ره
مشت خسی هدیه رهگذار هری را.
واله هروی (از آنندراج).
و رجوع به روان و روان شدن شود، جاری کردن. جریان دادن:
بدو گفت چون است ای ماهروی
روان کرد آزاده از دیده جوی ؟
فردوسی.
فرنگیس رخ خسته و کنده موی
روان کرده بر رخ ز دو دیده جوی.
فردوسی.
یکی رخش دارد به زیر اندرون
به بیشه ز شیران روان کرده خون.
فردوسی.
و بجای سنگ، گوهر و مرجان در حوضها بریختند و جویها در آن بهشت روان کردند. (قصص الانبیاء).
تا ز پیش پدر روان کردی
خون دل بر رخم روان کردی.
مسعودسعد.
و اشک ندامت بر صفحات وجنات از فوارۀ دیدگان روان کرد. (سندبادنامه ص 153).
فرودآمد زتخت آن روز دلتنگ
روان کرده ز نرگس آب گلرنگ.
نظامی.
آب را ببرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آب خورد.
مولوی.
کم می نشود تشنگی دیدۀ شوخم
با آنکه روان کرده ام از هر مژه جویی.
سعدی.
و رجوع به روان و روان شدن شود.
- روان کردن آب، تفجیر. (دهار).
- روان کردن آب و آنچه بدان ماند، انهار. اساله. (تاج المصادربیهقی).
، بمجاز، پرتاب کردن. رها کردن. افگندن. انداختن: منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113) ، نافذ کردن. انفاذ. اجراء. مجری ساختن: تنفیذ، روان کردن فرمان. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به روان شود.
- دست کسی را در کاری روان کردن، دست وی را بازگذاشتن. اختیار دادن وی را در تنفیذ و اجرای فرمان: و دست او در حل و عقد و حبس و اطلاق روان کرد. (ترجمه تاریخ یمینی).
، رایج ساختن. رواج دادن: ترویج، روان کردن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به روان و روان شدن شود، از بر کردن درس و سبق و ابجد و خط و سواد. نیک آموختن درس را و جز آن. روان داشتن. روان ساختن. (آنندراج) :
کند از قد چو روان ابجدیکتایی را
سرو بر باد دهد دفتر رعنایی را.
تأثیر (از آنندراج).
نبود مکتب ایجاد جای آن مهلت
که طفل اشک تواند سبق روان کردن.
تأثیر (از آنندراج).
جز این ادیب نگوید به ما که چون طفلان
روان کنید سواد و سیه کنید بیاض.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما
ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم.
ابوالقاسم فندرسکی (از آنندراج).
و رجوع به روان و روان داشتن و روان ساختن شود، نرم و سهل و تند کردن حرکت دندانۀ قفلی یا کشوی یا پیچی و امثال آن با سوهان کردن و یا روغن زدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
جلا دادن، صیقل دادن، زدودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روان کردن
تصویر روان کردن
گسیل داشتن، روانه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روانه کردن
تصویر روانه کردن
حرکت دادن راهی کردن، ارسال کردن فرستادن (نامه و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
تشغيلٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
Brighten, Illuminate, Lighten
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
éclairer, illuminer, éclaircir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
oświetlać, rozjaśniać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
明るくする , 照らす
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
освещать , осветлять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
روشن کرنا , روشن کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
আলোকিত করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
ส่องสว่าง , ส่องสว่าง , ทำให้สว่าง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
kuangaza, kumulika
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
aydınlatmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
밝히다 , 비추다 , 밝게 하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
להאיר , להאיר
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
освітлювати , освітлювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
menerangi, mencerahkan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
रोशन करना , हलका करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
verlichten
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
erhellen, erleuchten, aufhellen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
iluminar, aclarar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
illuminare, schiarire
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
iluminar, clarear
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
照亮 , 变亮
دیکشنری فارسی به چینی