ملکوت چنانکه کی آباد بمعنی جبروت است. (از برهان قاطع). از لغات دساتیری است، در فرهنگ دساتیر آمده: روان گرد به کسر کاف فارسی، شهر روان که افلاک باشند و عالم ملکوت. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و رجوع به روان گرد شود
ملکوت چنانکه کی آباد بمعنی جبروت است. (از برهان قاطع). از لغات دساتیری است، در فرهنگ دساتیر آمده: روان گرد به کسر کاف فارسی، شهر روان که افلاک باشند و عالم ملکوت. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و رجوع به روان گرد شود
روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، برای مثال ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی - لغتنامه - روان کردن)، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن
روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، برای مِثال ما طفل مکتبیم و بُوَد گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی - لغتنامه - روان کردن)، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن
سفرۀ کرم. سفره ای که از روی بخشش و کرم گسترده شود. (یادداشت بخط مؤلف) : تو مست خواب غفلتی و ازبرای تو ایزد فکندخوان کرم در سپیده دم. منوچهری. ، خانه ای که بر همه کس مفتوح و سفرۀ آن همه روزه گسترده باشد، خوان یغما. (ناظم الاطباء)
سفرۀ کرم. سفره ای که از روی بخشش و کرم گسترده شود. (یادداشت بخط مؤلف) : تو مست خواب غفلتی و ازبرای تو ایزد فکندخوان کرم در سپیده دم. منوچهری. ، خانه ای که بر همه کس مفتوح و سفرۀ آن همه روزه گسترده باشد، خوان یغما. (ناظم الاطباء)
بمعنی شهر روان که افلاک باشند و عالم ملکوت، و گرد بمعنی شهر است. (آنندراج) (انجمن آرا). ملکوت. (ناظم الاطباء). رجوع به روان کردشود، قوت و توانایی. (ناظم الاطباء)
بمعنی شهر روان که افلاک باشند و عالم ملکوت، و گرد بمعنی شهر است. (آنندراج) (انجمن آرا). ملکوت. (ناظم الاطباء). رجوع به روان کردشود، قوت و توانایی. (ناظم الاطباء)
فرستادن. گسیل داشتن. روانه کردن. ارسال کردن: اگر رسول فرستد حکم را مشاهده باشد. گفتند سخت صواب است روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). تا ز پیش پدر روان کردی خون دل بر رخم روان کردی. مسعودسعد. روان کرد مرکب به میعادگاه پذیره که دشمن کی آید ز راه. نظامی. چو طالع موکب دولت روان کرد سعادت روی در روی جهان کرد. نظامی. یکی هفته به نوبتگاه خسرو روان می کرد هر دم تحفه ای نو. نظامی. امروز یقین شد که تو محبوب خدایی کز عالم غیب این همه دل با تو روان کرد. سعدی. رسولی هنرمند و عالم به طی روان کرد و ده مرد همراه وی. (بوستان). ز مشرق به مغرب مه و آفتاب روان کرد و بنهاد کشتی بر آب. (بوستان). جوابی مختصر چنانچه مصلحت دید نوشت و روان کرد. (گلستان). بر آب حرف غمش میزنم رقم شب وروز به دوست نامه روان میکنم بدین دستور. واله هروی (از آنندراج). از مژه کردم روان بروفتن ره مشت خسی هدیه رهگذار هری را. واله هروی (از آنندراج). و رجوع به روان و روان شدن شود، جاری کردن. جریان دادن: بدو گفت چون است ای ماهروی روان کرد آزاده از دیده جوی ؟ فردوسی. فرنگیس رخ خسته و کنده موی روان کرده بر رخ ز دو دیده جوی. فردوسی. یکی رخش دارد به زیر اندرون به بیشه ز شیران روان کرده خون. فردوسی. و بجای سنگ، گوهر و مرجان در حوضها بریختند و جویها در آن بهشت روان کردند. (قصص الانبیاء). تا ز پیش پدر روان کردی خون دل بر رخم روان کردی. مسعودسعد. و اشک ندامت بر صفحات وجنات از فوارۀ دیدگان روان کرد. (سندبادنامه ص 153). فرودآمد زتخت آن روز دلتنگ روان کرده ز نرگس آب گلرنگ. نظامی. آب را ببرید و جو را پاک کرد بعد از آن در جو روان کرد آب خورد. مولوی. کم می نشود تشنگی دیدۀ شوخم با آنکه روان کرده ام از هر مژه جویی. سعدی. و رجوع به روان و روان شدن شود. - روان کردن آب، تفجیر. (دهار). - روان کردن آب و آنچه بدان ماند، انهار. اساله. (تاج المصادربیهقی). ، بمجاز، پرتاب کردن. رها کردن. افگندن. انداختن: منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113) ، نافذ کردن. انفاذ. اجراء. مجری ساختن: تنفیذ، روان کردن فرمان. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به روان شود. - دست کسی را در کاری روان کردن، دست وی را بازگذاشتن. اختیار دادن وی را در تنفیذ و اجرای فرمان: و دست او در حل و عقد و حبس و اطلاق روان کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). ، رایج ساختن. رواج دادن: ترویج، روان کردن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به روان و روان شدن شود، از بر کردن درس و سبق و ابجد و خط و سواد. نیک آموختن درس را و جز آن. روان داشتن. روان ساختن. (آنندراج) : کند از قد چو روان ابجدیکتایی را سرو بر باد دهد دفتر رعنایی را. تأثیر (از آنندراج). نبود مکتب ایجاد جای آن مهلت که طفل اشک تواند سبق روان کردن. تأثیر (از آنندراج). جز این ادیب نگوید به ما که چون طفلان روان کنید سواد و سیه کنید بیاض. نظیری نیشابوری (از آنندراج). ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم. ابوالقاسم فندرسکی (از آنندراج). و رجوع به روان و روان داشتن و روان ساختن شود، نرم و سهل و تند کردن حرکت دندانۀ قفلی یا کشوی یا پیچی و امثال آن با سوهان کردن و یا روغن زدن. (یادداشت مؤلف)
فرستادن. گسیل داشتن. روانه کردن. ارسال کردن: اگر رسول فرستد حکم را مشاهده باشد. گفتند سخت صواب است روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). تا ز پیش پدر روان کردی خون دل بر رخم روان کردی. مسعودسعد. روان کرد مرکب به میعادگاه پذیره که دشمن کی آید ز راه. نظامی. چو طالع موکب دولت روان کرد سعادت روی در روی جهان کرد. نظامی. یکی هفته به نوبتگاه خسرو روان می کرد هر دم تحفه ای نو. نظامی. امروز یقین شد که تو محبوب خدایی کز عالم غیب این همه دل با تو روان کرد. سعدی. رسولی هنرمند و عالم به طی روان کرد و ده مرد همراه وی. (بوستان). ز مشرق به مغرب مه و آفتاب روان کرد و بنهاد کشتی بر آب. (بوستان). جوابی مختصر چنانچه مصلحت دید نوشت و روان کرد. (گلستان). بر آب حرف غمش میزنم رقم شب وروز به دوست نامه روان میکنم بدین دستور. واله هروی (از آنندراج). از مژه کردم روان بروفتن ره مشت خسی هدیه رهگذار هری را. واله هروی (از آنندراج). و رجوع به روان و روان شدن شود، جاری کردن. جریان دادن: بدو گفت چون است ای ماهروی روان کرد آزاده از دیده جوی ؟ فردوسی. فرنگیس رخ خسته و کنده موی روان کرده بر رخ ز دو دیده جوی. فردوسی. یکی رخش دارد به زیر اندرون به بیشه ز شیران روان کرده خون. فردوسی. و بجای سنگ، گوهر و مرجان در حوضها بریختند و جویها در آن بهشت روان کردند. (قصص الانبیاء). تا ز پیش پدر روان کردی خون دل بر رخم روان کردی. مسعودسعد. و اشک ندامت بر صفحات وجنات از فوارۀ دیدگان روان کرد. (سندبادنامه ص 153). فرودآمد زتخت آن روز دلتنگ روان کرده ز نرگس آب گلرنگ. نظامی. آب را ببرید و جو را پاک کرد بعد از آن در جو روان کرد آب خورد. مولوی. کم می نشود تشنگی دیدۀ شوخم با آنکه روان کرده ام از هر مژه جویی. سعدی. و رجوع به روان و روان شدن شود. - روان کردن آب، تفجیر. (دهار). - روان کردن آب و آنچه بدان ماند، اِنهار. اِساله. (تاج المصادربیهقی). ، بمجاز، پرتاب کردن. رها کردن. افگندن. انداختن: منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113) ، نافذ کردن. انفاذ. اجراء. مجری ساختن: تنفیذ، روان کردن فرمان. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به روان شود. - دست کسی را در کاری روان کردن، دست وی را بازگذاشتن. اختیار دادن وی را در تنفیذ و اجرای فرمان: و دست او در حل و عقد و حبس و اطلاق روان کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). ، رایج ساختن. رواج دادن: ترویج، روان کردن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به روان و روان شدن شود، از بر کردن درس و سبق و ابجد و خط و سواد. نیک آموختن درس را و جز آن. روان داشتن. روان ساختن. (آنندراج) : کند از قد چو روان ابجدیکتایی را سرو بر باد دهد دفتر رعنایی را. تأثیر (از آنندراج). نبود مکتب ایجاد جای آن مهلت که طفل اشک تواند سبق روان کردن. تأثیر (از آنندراج). جز این ادیب نگوید به ما که چون طفلان روان کنید سواد و سیه کنید بیاض. نظیری نیشابوری (از آنندراج). ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم. ابوالقاسم فندرسکی (از آنندراج). و رجوع به روان و روان داشتن و روان ساختن شود، نرم و سهل و تند کردن حرکت دندانۀ قفلی یا کشوی یا پیچی و امثال آن با سوهان کردن و یا روغن زدن. (یادداشت مؤلف)